دل‌نوشت مرضیه خوش‌پسند؛ مددکار اجتماعی کودکان سرزمین من

14 بهمن 1397

انگشتهای کوچیک برادرش رو تو دستش میگیره و میگه منو دوست داره، فک کنم فهمیده من داداشش هستم. من میخندمو میگم آره ، معلومه که خیلی دوست داره، چشمهای شیطونش برق می‌زنه و خنده رو لبهایش می‌شینه. بعد میگه خاله دستش یخ کرده بنظرم سردشه. لبهاش رو می‌بره نزدیکتر و ها میکنه که دستاش گرم بشه و برادر کوچکش سردش نباشه. دنیای بچه ها قشنگه، صافه، صادقه. نمی‌دونم چرا یهو دلم گرفت و با خودم فکر کردم وقتی خودش تو همین سن و سال بوده چه شبهایی که مجبور بوده بخاطر شرایط مادر بیرون بخوابه، اصلا شیر خشکی بوده که شکم کوچولوش رو سیر کنه، یا لباسی که تن کوچیکش رو از سرما محافظت کنه؟ همه‌ی اینها که از ذهنم می‌گذره دستهای جفتشون رو تو دستم می‌گیرم و می‌بینم دستای پسرکمون یخ یخه. بهش میگم دست تو که بیشتر یخه، میگه نه دست من یخ نیست، دست من گرم گرمه.
وقتی که خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم تازه گفت خاله چقدر سرده، بغلش کردم و گفتم تو که تا الان میگفتی گرمه، بازم خندید گفت آخه اون موقع سردم نبود، وجودش سراسر عشق و محبت به برادری بود که هر چند برای اولین بار بود می‌دیدش اما حس و عشقش و حتی احساس مسئولیتش بی نهایت بود.
سادگی و محبت بی قید و شرط را باید از بچه ها یاد گرفت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.