وقتی قطار تو ایستگاه نگه داشت مثل همیشه سوار شدن، پسر جوان و خانمی که همراهش بود. مثل همیشه آروم سوار شدند و دنبال جای خلوتتر تو قطار گشتند که بتونند راحتتر بایستند، زن مثل همیشه دستش را حایل پسر کرده بود طوری که از برخورد آدمهای دیگه با اون اجتناب کنه و تو تکانهای شدید قطار و ترمزهای گاه به گاهش هم بتونه از افتادنش جلوگیری کنه.
صدای پسرک بلند بود، بلندتر از هر آدم دیگهای، تو چشماش اما سیاهی نشسته بود و نمیتونست ببینه دورو برش چقدر شلوغه، بلند بلند با زن حرف میزد و کلماتش نامفهوم بود، اما زن خوب میفهمید، خوبه خوب، هر بار هم بغلش میکرد و میبوسیدش، پسرک هم هر بار دلبری میکرد و زن باز هم می بوسیدش، اما صدای نچ نچ آدمهای اطراف کلافهام کرده بود، آدمهایی که نمی دیدنشون و فقط صدای بلند پسرک اونها را کلافه کرده بود، آدمهایی که هر کدومشون خسته بودند، از کار، از کم خوابی، از مشکلات اقتصادی ، خانوادگی و … نمیدونم از هر چی که براشون سخت بود، انقدر سخت که این صدا آزارشون میداد و نمی تونستن تحمل کنن، اما زن نسبت به همهی اینها بی اعتنا بود، حواسش به پسرک بود و حرفهایی که شاید برای ما نامفهوم اما برای اون انقدر شیرین و پر معنا بود که با جون و دل گوش میداد.صداهای آدمها کم کم زن را به حرف آورد: نگران نباشید دو ایستگاه دیگه پیاده میشیم،(تو چشمانش حلقهای از اشک بود، اما اجبارا لبخند زد) و من در این فکر بودم که بهشت برایش کم است، اگر تمام زمین و آسمان هم به پایش ریخته شود و در برابرش کرنش کند باز هم کم است، مادر است دیگر، چه کودکت سالم باشد و شیرین زبان، چه مانند این پسرک معلول، برای مادر فرقی ندارد فقط کافی است کودکی باشی تا از تمام جانش برایت مایه بگذارد.
تقدیم به مادر و کودک معلولی که گاهی در مسیر صبحگاه آمدن من به سر کار هم مسیرم هستند.
این حق همه کودکان است که از تمام وسایل و امکانات جامعه بتوانند بهترین استفاده را بکنندو ما نمی توانیم به صرف معلول بودن و یا مدرک نداشتن آنها را محروم بکنیم، کاش روزی صبر ما آدمها در برابر اینگونه از کودکان بالاتر برود و با شنیدین صداهایی اینچنینی فقط به آرامش خودمون در طی چند ایستگاه فکر نکنیم و دل آدمهای اطرافمان را به درد نیاریم.
دلنوشت مرضیه خوشپسند؛ مددکار اجتماعی کودکان سرزمین من
پ.ن: نقاشی پسرکمون که توی دلشو نقاشی کرده