میگویم: برایم قصه یکی از بچه ها را بگویید، می پرسد: قصه کدامشان بعد بر می گردد و یکیشان را نگاه می کند که از کنار در می گذرد می خندد و می گوید: قصه هاشان تلخ است، میگوید: اسمش را نمیبرم اما می شناسیش، یک پسری داریم که مادرش یکی از بچه های مددجوی ما بود، یک دختر کوچک و سبزه و خوش خنده، از این بچه های دستفروش که زندگیشان توی خیابان می گذرد، می آمد بستنی می گرفت، نقاشی می کرد و می رفت، گاهی چیزی درس می دادیم بهش، سواد یاد گرفت پیش ما، بهداشت و حرف زدن یادش می دادیم، دکتر معاینه شان می کرد، دندان شکسته اش را کشیدیم اما زورمان نرسید که نجاتش بدهیم، از همان سن کم باید میرفت سر کار، گدایی می کردند، چیز می فروختند سر چهارراهها، با برادرهایش گاهی حتی توی خیابان می خوابیدند، اما خانه ای هم داشتند و همین هم بود که نمیشد نجات شان داد، دخترک از پیش ما رفت، خیلی کم سن بود که بچه دار شد، شوهر نداشت، بین اینها چیز غریبی نیست، اصلا همه چیزشان غریب است، هرچیزی که تو فکر کنی، مریض شدنشان، بچه دار شدنشان، همه چیزشان فرق دارد، اما آدم های بدی نیستند، آن طوری که خیال کنی، دزد نیستند، تنفروشی نمی کنند، گرسنه نمی مانند، با همین گدایی و آشغال فروشی زندگی شان می گذرد، اما خیلی سخت، فکر کن بچه هم داشته باشی، بچه را برادرها و دایی ها می بردند سرکار، نمایشش می دادند، گدایی می کردند، شیشه ماشین پاک می کردند، پول در می آوردند، اما حواس شان به بچه نبود، چرا باید باشد، خودشان بچه های دیگری بودند که زندگیشان سخت می گذشت، پابرهنه و بی سواد و بدون کمترین امکانات زندگی می کردند، اگر چیزی بود خودشان می خوردند و بچه همیشه گرسنه بود، دخترک، مادر بچه هر چند خودش خیلی کوچک بود اما می فهمید که بچه می تواند جور دیگری زندگی کند، آمده بود و بچه هایی را دیده بود که زندگی شان عوض شده بود، نشده بود که خودش را نجات بدهد، اما بچه اش را نجات داد، یک روزی بچه را آورد پیش من، گفت شما نگهش دارید، پیش شما فرق دارد، به کسی اعتماد ندارم، نمی خواهم مثل من زندگی کند .
بچه گریه می کرد، بی تاب بود، کفشه اش افتاده بود توی کوچه، اما ماند، روزی چند بشقاب غذا می خورد، حرف نمی زد، بی صدا و خسته بود، بازی نمی کرد، بهانه می گرفت و اشک می ریخت، ما بغلش می کردیم، بشقاب بشقاب پلو می گذاشتیم جلویش، حتی نمی توانست قاشق بردارد، قاشق قاشق می گذاشتیم توی دهنش،کم کم صدایش باز شد، حرف زد، خندید، شیطنت کرد، بازی کرد، امروز نگاهش می کردم، دیدم چقدر آقاست، چقدر مودب است، چقدر قشنگ غذا می خورد، آرزویش این است که بزرگ شود و برود مادربزرگش را بردارد و بیاورد پیش خودش، از آن مادربزرگ خاطره های خوب دارد، می گوید تنها کسی بوده که نگرانش می شده، محبت می کرده، می گوید برای بچه های توی خیابان هرکاری می کنم، فقط بگذارید بزرگ شوم. می گویم: کفشه ایش چی شدند، می خندد و می گوید: نگهشان داشتم، کفشه ای پاره و کوچکش را نگه داشتم که هیچ وقت یادم نرود، مگر می شود یادم برود، کاش همه شان را می آوردم، همه آن دایی ها، خاله ها، همه شان را.
شرمین نادری