کفش­ های کوچکش

18 خرداد 1397

می­گویم: برایم قصه یکی از بچه­ ها را بگویید، می­ پرسد: قصه کدامشان بعد بر می­ گردد و یکی­شان را نگاه می­ کند که از کنار در می­ گذرد می­ خندد و می­ گوید: قصه­ هاشان تلخ است، می­گوید: اسمش را نمی­برم اما می­ شناسیش، یک پسری داریم که مادرش یکی از بچه­ های مددجوی ما بود، یک دختر کوچک و سبزه و خوش خنده، از این بچه­ های دستفروش که زندگی­شان توی خیابان می­ گذرد، می­ آمد بستنی می­ گرفت، نقاشی می­ کرد و می­ رفت، گاهی چیزی درس می­ دادیم بهش، سواد یاد گرفت پیش ما، بهداشت و حرف زدن یادش می­ دادیم، دکتر معاینه­ شان می­ کرد، دندان شکسته­ اش را کشیدیم اما زورمان نرسید که نجاتش بدهیم، از همان سن کم باید می­رفت سر کار، گدایی می­ کردند، چیز می­ فروختند سر چهارراه­ها، با برادرهایش گاهی حتی توی خیابان می­ خوابیدند، اما خانه­ ای هم داشتند و همین هم بود که نمی­شد نجات شان داد، دخترک از پیش ما رفت، خیلی کم سن بود که بچه­ دار شد، شوهر نداشت، بین این­ها چیز غریبی نیست، اصلا همه چیزشان غریب است، هرچیزی که تو فکر کنی، مریض شدنشان، بچه­ دار شدنشان، همه چیزشان فرق دارد، اما آدم­ های بدی نیستند، آن طوری که خیال کنی، دزد نیستند، تن­فروشی نمی­ کنند، گرسنه نمی­ مانند، با همین گدایی و آشغال فروشی زندگی­ شان می­ گذرد، اما خیلی سخت، فکر کن بچه هم داشته باشی، بچه را برادرها و دایی­ ها می­ بردند سرکار، نمایشش می­ دادند، گدایی می­ کردند، شیشه ماشین پاک می­ کردند، پول در می­ آوردند، اما حواس شان به بچه نبود، چرا باید باشد، خودشان بچه­ های دیگری بودند که زندگی­شان سخت می­ گذشت، پابرهنه و بی­ سواد و بدون کمترین امکانات زندگی می­ کردند، اگر چیزی بود خودشان می­ خوردند و بچه همیشه گرسنه بود، دخترک، مادر بچه هر چند خودش خیلی کوچک بود اما می­ فهمید که بچه می­ تواند جور دیگری زندگی کند، آمده بود و بچه­ هایی را دیده بود که زندگی­ شان عوض شده بود، نشده بود که خودش را نجات بدهد، اما بچه­ اش را نجات داد، یک روزی بچه را آورد پیش من، گفت شما نگهش دارید، پیش شما فرق دارد، به کسی اعتماد ندارم، نمی­ خواهم مثل من زندگی کند .
بچه گریه می­ کرد، بی­ تاب بود، کفش­ه اش افتاده بود توی کوچه، اما ماند، روزی چند بشقاب غذا می­ خورد، حرف نمی­ زد، بی­ صدا و خسته بود، بازی نمی­ کرد، بهانه می­ گرفت و اشک می­ ریخت، ما بغلش می­ کردیم، بشقاب بشقاب پلو می­ گذاشتیم جلویش، حتی نمی­ توانست قاشق بردارد، قاشق قاشق می­ گذاشتیم توی دهنش،کم کم صدایش باز شد، حرف زد، خندید، شیطنت کرد، بازی کرد، امروز نگاهش می­ کردم، دیدم چقدر آقاست، چقدر مودب است، چقدر قشنگ غذا می­ خورد، آرزویش این است که بزرگ شود و برود مادربزرگش را بردارد و بیاورد پیش خودش، از آن مادربزرگ خاطره­ های خوب دارد، می­ گوید تنها کسی بوده که نگرانش می­ شده، محبت می­ کرده، می­ گوید برای بچه­ های توی خیابان هرکاری می­ کنم، فقط بگذارید بزرگ شوم. می­ گویم: کفش­ه ایش چی شدند، می­ خندد و می­ گوید: نگهشان داشتم، کفش­ه ای پاره و کوچکش را نگه داشتم که هیچ وقت یادم نرود، مگر می­ شود یادم برود، کاش همه­ شان را می­ آوردم، همه آن دایی­ ها، خاله­ ها، همه­ شان را.

شرمین نادری

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.