نمی دونم الان باید خوشحال بود یا نه؟*
خوشحال از اینکه ما با هم تونستیم امنیتی سرشار از شوق زیستن و نشاط کودکانه رو برای اندک کودکان این سرزمین بوجود بیاریم و نذاریم بی توجهی جامعه و عدم توانایی خانواده مسیر سخت و پرآسیب رو برای این کودکان تداوم ببخشه، یا غمگین از اینکه چرا در کشور ایران کودکان بسیاری باید در سنین کم، رنج و مشقت و تعدی فراوان تجربه کنن و موسسه ای از سر وظیفه ی انسانی و اجتماعی باید که حمایتی، امنیتی ،… را برایشان فراهم بیاره؟
خوشحال از این باشم که با دشواری های بسیار تونستیم به لب های دخترک سه ساله خندهای از سر اطمینان بوجود بیاریم و به جای چاقو و مواد مخدر به دستای کوچک کودکی دیگر قلم و کتاب بدیم، یا آزرده از اینکه چرا دستا و توانمون اونقدر زیاد نیست که بتونه شمار بیشتری از کودکان بی صدا و وحشت زده رو از چرخه ی درد، رهایی ببخشه؟
نمیدونم آیا باید مسرور بود از اینکه دیشب، فردا شب و شبای دیگر کودکان این مجموعه خواب آرام و بی وحشتی میکنن و یا غمگین از شبمانی های دیگر کودکان در خیابونای ناامن و پرتهدید این دیار؟
نمیدونم نمیدونم…
اول مرداد، سالروز آغاز به کار موسسه ی حمایتی کودکان سرزمین من، بر تمام دوستداران و تلاشگران احقاق حقوق کودکان گرامی باد.
امید که بودنمان بر حسب وظیفه ی انسانی-اجتماعی و دینی بتواند در بهبود شرایط کودکان بسیار این سرزمین موثر واقع شود.
امید که خنده بر لب تمام مردمان دیارمان تداوم یابد.
امید که هیچ کودکی به بهانه ی جای خواب و لقمه ای نان تن نحیفش را متعدد به حراج نگذارد.
امید که خواب هیچ کودکی آشفته نباشد.
امید که جسم و روان کودکان این سرزمین پهناور هیچ گزندی نبیند.
امید که اندوه و بی پناهی سهم کودکان هیچ دیاری نباشد.
امید. امید…
از تمام عزیزانی که ا ز ابتدای این اقدام انسان دوستانه همراه و پشتیبان بوده اند سپاسگزاریم.
بی تردید بودنتان باعث حضورمان شد.
سهم کودکان این سرزمین تهدید، تجاوز، بهره کشی، محرومیت، گرسنگی، وحشت و اندوه نیست.
بیاییم هر یک لبخندی جاودانه بر لب کودکی نیازمند حمایت بگذاریم.
روزهای تابستان سال ۱۳۹۱ بود که تصمیم گرفتیم، پناهی برای بچه های بی پناه باشیم.
دستمان خالی خالی بود.
زندگی بچه های مان که خالی از مهربانی، امنیت و تهی از معنای کودکی بود و دست ما خالی از ….
اما ما به دستان کوچکشان اطمینان همراهی دادیم.
گفتیم ترکشان نمی کنیم، تنهایشان نمی گذاریم .
عهد کردیم تحت هر شرایطی می مانیم برای اینکه امید را در دلشان بنشانیم. برای اینکه خنده بر لبشان بیاوریم.
روزهای گرم و طاقت فرسای تابستان به پاییز و زمستان رسید.
زنگ تلفن به صدا می آمد و از پشت خط مادری دردمند ناله می کرد، برای نجات کودکش بشتابیم.
خانه ی ما مامنی شد برای کودکان ریز و درشت، دختر و پسر.
کودکان با تمام دردهایی که داشتند اما بی صدا آمدند .
از اعتیاد، از شب های سرد و لرزان خیابان خوابی در پارک، با گرسنگی، با داغ قاشق بر بدن، با تجاوز با. ..
ما سراپا درد اما ایستادیم.
برای حفظ حریم کودکی
برای ایجاد امنیت، شادی و امید.
برای موسسه اقدامات قانونی را انجام دادیم.
گفتیم: وظیفه ی انسانی، تعهد و مسولیت اجتماعی….پذیرفتند.
گفتیم: کودکانمان زودتر از مجوز خانه اما آمدند.
گفتند: از شما پس خواهیم گرفتشان. هر کدام در مرکزی .
گفتیم: مگر کالایند؟ خانه چه؟ خانواده چه؟ الفت بین دل هایمان چه؟ اعتمادشان چه؟
گفتند: مهم نیست، عادت می کنند.
گفتیم: هق هق گریه های دخترک سه ساله تازه تمام شده.
گفتند: عادت می کند.
گفتیم: دزدی می کرد، اکنون ورزش می کند، شعر می خواند، بازی می کند، کودکی می داند.
گفتند: همه شان از یک تیره و طایفه اند درست بشو نیستند.
گفتیم: به حرمت کلمه ی «مادر»
گفتند: نه
گفتیم: به پاس امنیت شان.
گفتند: نه
گفتیم: به خاطر کودکان دلبندتان که خانه تان را شادی و روشنایی بخشند .
گفتند: نه
گفتیم: تا آخر می ایستیم .
و ایستادیم.
به یاد بود عهد و پیمانمان را.
دستشان را رها نکردیم.
دلمان پر بود از بیم و هراس. اما تردیدی در ایستادگی مان نداشتیم.
حریم خانه را، حرمت کودکان را، کلمه ی مادر را پاسداری کردیم.
تهدیدمان کردند…..ایستادیم.
مهلت خروج بچه ها از خانه شان را دادند …. ایستادیم.
یاری جستیم از خدا
از بنده ی او
از خویش و از غیر.
اکنون ۵ سال گذشت تا پذیرفتند کودکان در خانه ی خود بمانند.
می گویند: خانه ی دختران و پسران را در دو ساختمان جدا از هم مجوز می دهیم.
می گوییم: چشم.
می گویند: اگر نشود… ؟!
می گوییم: می شود.
اما دستانمان خالی است و بیش از این توان مان نیست.
موسسه کودکان سرزمین من را برای تامین هزینه ی رهن منزل دخترانش یاری کنید.
باسپاس
*لازم به ذکر است اکنون با حمایت و پشتیبانی همراهان موسسه منزل برای دختران مان فراهم شده است.