دروازه غار

9 تیر 1397

بچه را توی پارک نگه می­ داشت مادرش، بچه چند ماهه را، اسمش را گذاشته بود زینب، می­ پیچدش لای چند تا پتو و توی سرمای زمستان پارک گوشه های دیوار می­ نشست و شیر پاکتی را باز می­ کرد به زور به خورد بچه می­ داد، از ترس این که شیرخودش مواد سمی را وارد بدن بچه کند، سینه پرشیرش را می­ دوشید و به بچه نمی­ داد، هرچند بچه خواهی نخواهی دودی شده بود، به قول همان زن­ های دیگر پارک که گاهی می­ آمدند بچه را بغل می­ کردند و به مادر کمک می­ کردند کهنه­ های بچه را توی آبخوری یخ­زده بشورد. یکی­ شان گفته بود بچه را بگذار سر راه و برگرد خانه مادرت، زن سرتکان داده بود یعنی نه، مادرش جایی نداشت برای بچه تازه آمده، خودش چیزی نداشت، گرسنه بود و پر از تنفر، از زن بیزار بود، از پدر بچه اش بیزار بود، از مامورانی که آمده بودند و تمام خانه را به هم ریخته بودند و بسته مواد را از جایی بیرون کشیده بودند و همه­ شان را برده بودند دادسرا هم بیزار بود، از حکم اعدام و بی­ پولی و گرسنگی و نوه تازه آمده هم بیزار بود و سر همین هم همه­ شان را بیرون کرده بود. زن یک بار همه این­ها را برای زن­ های دیگر گفته بود، عادت داشتند به داستان­ های تلخ، یکی­ شان گفته بود با بچه نمی­ توانی هیچ کار بکنی، وبال گردنت است، یکی­ شان گفته بود از سرما می­ میرد و خونش می­ افتد گردنت و یکی دیگرشان زن را برده بود با خودش پیش یک آرایشگر و گفته بود موهایش را رنگ کند، زن پول لازم داشت و با این ریخت درب و داغان نمی­ شد مشتری جمع کرد. زن خودش را روی صندلی آرایشگر جمع کرده بود و چشمش به در مانده بود، بعد گفته بود نگران بچه­ ام هستم، آرایشگر دلش سوخته بود گفته بود بچه داری بدبخت، زن گفته بود ها ،آرایشگر گفته بود طفلک بچه­ ات و یه کپه رنگ زرد گذاشته بود روی سرش، بعد دم رفتن یک پولی گذاشته بود توی جیبش با یک کاغذ، گفته بود یکی از دوست­ هایم یک زنی را می­ شناسد که توی دروازه غار سال­ ها به بچه­ های این طوری می­ رسیده، بهش زنگ بزن، بچه را دودی نکن و مادر گریه کرده بود .
همان شب از تلفن عمومی پشت پارک تلفن زده بود به آن زن دیگر، گفته بود بچه­ ام را نمی­ دهم برای خودتان، گفته بود اما مریض شده، دلم نمی­ خواهد بمیرد، زن آن طرف گوشی خوب گوش داده بود، گفته بود زینب را بیار یک جایی، ببرمش دکتر، زن گفته بود می دهم دست خودت ببری، من دارم سقوط می­ کنم این طفلک را نمی­ خواهم با خودم بکشم ته چاه بعد گوشی را گذاشته بود. فردا اما دوباره زنگ زده بود، منتظرش بود زن آن طرف گوشی، پرسیده بود زینب چطور است، مادر گفته بود تو بچه داری؟ و جواب شنیده بود خودم یکی دارم، ده تا دیگه را هم نگه می­دارم، مادر دوباره پرسیده بود دوست شان داری، زن دیگر، خندیده بود وگفته بود خیلی و مادر کوچک موطلایی فقط گریه کرده بود.  فردا ظهر اما بر میدان ولی عصر، روبروی پاساژ گل مصنوعی­ ها مادر زینب منتظرشان مانده بود، بچه­ اش را پیچیده بود لای پتو، دستش را گذاشته بود توی دست زنی که آمده بود تا بچه را ببرد و گفته بود جان تو جان زینبم، بعد یک ساک داده بود به شان پر از لباس­ های بچه­ های بزرگتر، معلوم بود مدت­ ها با عشق از این طرف و ان طرف لباس برای دخترکش جور کرده بود، از دیوار مهربانی، از آدم­ ها، از سطل آشغال­ ها، همه را توی پارک شسته بود، ته پارک روی دیوار پهن کرده بود، وقت خوابیدن تا زده بود و گذاشته بود زیر سرش مبادا کسی بدزدد و بچه را بغل کرده بود و خوابیده بود. بچه را که سوار تاکسی می­ کردند زن روی زانو خم شده بود، مادر بود، داشت می­ شکست از دوری بچه­ اش، اما می­ خواست بچه­ اش زندگی بهتری داشته باشد، گرم باشد، غذا بخورد، بازی کند، می­ خواست بچه­ اش زنده بماند، زن دیگر دیده بود چطور تن مادر می­ لرزد اما نگفته که زینب را نبرید، شاید چون می­ دانست زنی که آمده خانه­ ای دارد که زینبش را پناه می­ دهد، زینب و ده بچه­ ی دیگر را، مادر خم شده بود و نشسته بود روی زمین و سرش را بالا نکرده بود. آن یکی زن بچه را داده بود به همکارش، خودش ایستاده بود کنار آن مادر و اشک ریخته بود، زینب هم جیغ زده بود، مادرش را می­ خواست، بغلش کرده بودند، اما گریه­ اش بند نیامده بود، چند روز درد کشیده بود که دود برود از تنش، چند ماه بهانه­ ی مادرش را گرفته بود، از خوردن شیر سرد پاکتی مریض بود، از سرما مریض بود،کمبود همه ویتامین­ ها و همه چیزهای خوب عالم را داشت، اما دیگر جایش امن بود، خانه داشت. زینب به زندگی برگشته بود .
پانوشت  اول: قصه حقیقی است، اولش تلخ و آخرش شیرین است، حداقل کمی، اگر دل ندارید نخوانید

شرمین نادری

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.