یک شب در بیمارستان

25 شهریور 1398

با تمام خستگی و دردی که داره چشماش به دنبال من می‌گرده. می‌خواد مطمئن بشه که هستم، هستم و نرفتم تا به از دست دادن‌ها و ناامنی‌هاش اضافه نکنم. براش قصه می‌خونم، نوازشش می‌کنم. بهش قول می‌دم تحت هیچ شرایطی از اتاق بیرون نرم. با هم قرار می‌ذاریم برای رفتن به دستشویی فقط زمانی که بیداره از اتاق خارج بشم و گوشیم رو کنارش بذارم تا خیالش راحت باشه. تو گوشش زمزمه می‌کنم که به زودی حالش خوب می‌شه و زود زود با هم به خونه می‌ریم. با تمام این تلاش‌ها پسر کوچیکمون هنوز نیمه بیداره.

زمان از نیمه‌ی شب گذشته و سکوت همه جا رو فرا گرفته. حالا دیگه هیچ کدوم از هشت کودک داخل اتاق از شدت درد گریه و ناله نمی‌کنن. دلم می‌خواد پسرمون بخوابه. دلم می‌خواد به امنیت اتاق آبی‌اش برگرده. آروم آروم قصه‌ی خونه‌ و اتاقش با آن دیوار آبی و اون تخت نرمش رو براش تعریف می‌کنم. از بین قصه‌هایی که خاله‌ قبل از خواب براش گفته یکی رو تعریف می‌کنم. پسرمون هرازگاهی لبخندی می‌زنه. کم‌کم هر دو تلاش می‌کنیم از گذشته عبور کنیم. حالا به خانواده فکر می‌کنیم به برگشتن به خونه. به حضور کنار برادرها. آروم آروم چشماش رو می بنده. خستگی و بی‌خوابی از یک طرف و مرور تجربه‌های لذت‌بخشمون زیر یک سقف از طرف دیگه اون رو به خواب می‌بره. چشمام تازه گرم شده بود که از خواب می‌پرم و می‌بینم دستم رو همچنان تو دستش گرفته و خوابیده. خوشحال می‌شم از اینکه اعتماد کرد به تمام تلاشی که هر دو داشتیم و به این فکر می‌کنم که تو این لحظه چند تا کودک مریضن و نیاز به مراقبت دارن ولی کسی نیست که کنارشون باشه و آغوشی باشه برای بی‌قراری‌هاشون…

آیشاصدیقی؛ روانشناس «کودکان سرزمین من»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.