اون روز که اومده بود تا با هم تمرین درس کنیم، بعد از مرور درسها با هم خلوت کردیم و راجع به چیزهای مختلف حرف زدیم و برام از آرزوهاش گفت و اینکه دلش میخواد وقتی بزرگ شد، دکتر بشه. به خاطر همین تصمیم گرفتیم بازی کنیم و تو بازی من بیمار باشم و اون دکتر و با اسباببازیها شروع کرد به معاینه من و در آخر گفت: خانم شما سرما خوردید، برات دارو مینویسم، اونارو بخوری خوب خوب میشی.