تلفن زنگ خورد، مامان پشت خط بود. صداش توی شلوغی بازار، وسط صدای همهمه این روزای شهر گم شده بود. داشتیم راجع به پردههای خونهی بچههایی که قراره این هفته به جمع خانوادمون اضافه بشن صحبت میکردیم.
صحبتمون که تموم شد رفتم طبقهی پائین تا نگاهی به خونهی بچههای جدید بندازم. وسایل سرجای خودشون چیده شده بود؛ وسایلی که مامان تو این وضعیت اقتصادی سخت با کلی عشق برای بچهها خریده تا بتونن تو خونهی جدیدشون با امنیت و آرامش زندگی کنن. وسایلی که با حمایت دوستای همیشگی این خانواده تهیه شد. وسایلی که با کمک داداشا و عمو توی خونه مرتب چیده شدند.
به این فکر میکنم که ای کاش تو این شهر شلوغ وسط این همه مشغله بیشتر هوای بچههارو داشته باشیم تا بتونیم لبخند و آرامش رو تو زندگیشون بیاریم.