خاله چه خبر؟!
هر روزی که منو میبینه با این جمله شروع میکنه. در ظاهر باید بگم سلامتی، یا خوبه اوضاع و چیزهایی شبیه به اینکه خبر از هر روزهی زندگی هر کدوم ما میده، اما میدونم که پس این سوال و اون نگاه پر از داستانش، حرفهایی هست که نمیگه یا نمیتونه بگه. اما من میدونم که دنبال گذشتهای میگرده که به حال و آیندهاش ربط بده و دنبال آدمهایی که یک زمانی براش آغوش پر مهر داشتن، دنبال خانوادهای که در پس هزارتوی خیالش گم شده و اون میخواد که برگرده و زندهاش کنه یا حداقل خبری داشته باشه.
دردها و رنجها با بچههای ما قد میکشند و بزرگ میشن و هر زمان رنگ و بوی دیگهای میگیرن اما محو نمیشن، از بین نمیرند، یک جایی ته ته خیالشون از خودشون میپرسن که چی شد؟ که چرا رفت؟ و چرا نشد که باشن مثل میلیونها مادر یا پدری که با هر سختی که دارن بچههاشون رو به چنگ و دندون میگیرند و بزرگ میکنن؟!
به این فکر میکنم که کاش انقدر توان داشته باشیم که بتونیم زیر پر و بال بچهها رو بگیریم و جایی برای آرامش و امنیتشون فراهم کنیم حتی اگه نتونیم به خیلی از سوالاشون جواب بدیم.
*دلنوشته مرضیه خوشپسند؛ مددکار اجتماعی کودکان سرزمین من