حتما سهم کودکان سرزمین من هم یک سقف بین این خونه­ هاست.

25 تیر 1397

وقتی از بالای کوه­ های شمرون، شهر رو نگاه می­ کنی فقط از تهران خونه می­ بینی، از ولنجک تا کوه بی­ بی شهربانو، از پارک چیتگر تا اون­ طرف­ تر از لویزان، کیپ تا کیپ خونه است. یه طبقه، دو طبقه، ده طبقه، سی طبقه، با متراژای۳۰  تا۳۰۰ تا ۱۰۰۰ تا….
وقتی این همه خونه می­بینی به خودت میگی:
حتما سهم کودکان سرزمین من هم یه سقف بین این خونه­ هاست. اون­ وقت امیدوار میای پایین کوه بین بزرگراه و خیابون و کوچه پس کوچه­ های شهر هی می­ گردی و می­ گردی و روزای زیادی رو سپری می­ کنی اما، می­بینی سهم بچه­ ها…. حتی اگر هم پیدا بشه تو قادر به تامینش نیستی.
خیابان نیلوفر و دستان خسته­ ی پسری که شیشه­ ی ماشین شاسی بلندی رو با مشقت تمام پاک می­کنه.
ساعت ۹:۳۰  شب: پشت چراغ راهنمایی خیابان صابونچی سه پسر بچه با دستمال و شیشه­ شور در انتظار قرمز شدن چراغ راهنمایی بی­تاب و قرار لحظه شماری میکنن.
ساعت ۹:۴۰ شب: پسرکی هراسان با کوله پشتی سیاه رنگ و فرچه و واکسی در دستای کوچیکش قصد عبور از تقاطع هفت­ تیر و بزرگراه مدرس رو داره، نحیف و وحشت­ زده.
ساعت ۹:۵۰  شب: خیابان رو به خاموشی میره، کرکره­ ی مغازه­ ها پایین کشیده میشه. هر کس با عجله به سمتی میره، در این میون پسرک تقریبا ۱۳سال ه­ای با انبوهی از زباله در میدان بهارستان  زندگیش رو جستجو میکنه.
ساعت ۹:۵۵ دقیقه­ ی شب: پسر بچه­ ی کوچیکی بین لباسای دست دوم  ریخته شده سر چهارراه سیروس، کند وکاوی امیدوار کننده داره، شاید به دنبال بتمن یا شایدم در پی بن تنه.
ساعت ۱۰ شب: در دو طرف خیابان چهارراه مولوی زنان و مردان خیابان­ خوابی رو می­ بینم که از فرصت شب و تاریکی بهره می­ جوین برای گردهمایی و دیدار. برای معامله­ ی اون چه از سطلای زباله­ ی پایتخت ایران جسته­ ان و یا از دست بزرگواران و شهروندان سخاوتمند. در میونشون اما گاری دستی دو پسر ۱۳_ ۱۴ساله که باقی مونده­ی سبزی­ های آب­زده را گونی پیچ کردن به چشم می­خوره. با خستگی غم­ آلود از کار برمی گردن و بی­ کلامی در بینشون، عبور میکنن از میان خنزر پنزرای دست فروشان شبگرد، دوست داشتم بدونم به چی می اندیشن.
ساعت ۱۰:۲۲ شب: بالاتر از میدان شوش دو پسر بچه و یک دختر بچه­ ی ۷_ ۸ ساله در پیاده­ رو پرسه می­ زنند و امیدوارند مصرف کننده­ های مواد به جای شیشه و… فال حافظ بخرند. مجال گفت وگویی فراهم میشه، از کار میگن، از مدرسه، از خدا می‌پرسن، از اینکه خدا چطوری روز را میاره. توضیحی ساده و کودکانه میدم. حیرت میکنن و با دهانی باز و چشمانی گشاد میپرسن زمین می­چرخه؟
از اونا می خوام شب رو تا دیروقت در خیابون نمونن اونا اما نگران موبایل من هستن و من از نگرانیم درخصوص سلامت اونا میگم. ازشون می­ پرسم موبایل مهمتره یا بچه؟
دخترک بازیگوش با خنده میگه: موبایل، اما برادرش به آهستگی میگه: بچه. در صداش و عمق چشماش هزار درد نهفته.
ساعت ۱۰:۳۰ شب: پسر نوجوانی با چشمانی سیاه ناباورانه به من نگاه می کنه. نزدیک میشه با لبخند سر حرف رو باز می کنه. نامم رو فراموش کرده، اما چهره­ ام رو نه. به او کد می­ دهم. میخنده، نامم را تکرار میکنه و یکباره خاطراتی برایش تداعی میشه….
ساعت ۱۱:۳۰ شب: میدون راه­ آهن، دو دختر بچه­ ی ۷_ ۸ ساله با پیراهنای بلند و گلدار در حالی که با موفقیت فلافل خریدن به سمت تاریکی بی­ انتها میرن و ناپدید میشن.
ساعت ۱۱:۳۷ شب: هم چنان میدون راه­ آهن تهران. اتوبوس BRT با خود اندک مسافرای جا مونده رو به همراه داره. در این میون ۸ کودک دختر و پسر با سنین مختلف خسته از اتوبوس خود رو بیرون میکشن و به سمت دیگر میدون حرکت میکنن. سه نفر سوار اتوبوس میشن و پنج کودک دیگر موتوری رو کرایه می کنن و با دشواری به سمت میدون شوش میرن.
ساعت ۱۱:۵۲ شب: لب خط پنج دختر و پسر ۴_۷ ساله از پراید سفید رنگ پیاده شده،کرایه رو حساب می کنن و یکهو از خیابان عبور میکنن در همون لحظه صدای بوقای ممتد ماشین عروس تو خیابون میپیچه اما بچه‌ها از فرط خستگی توانی برای  ابراز  شادی و ذوق ندارن.
ساعت ۱۲:۳۰ شب: خزیدم توی خونه، درا رو بسته­ ام. دخترکان و پسرکان موسسه در دو طبقه­ ی بالاتر تو خوابن. خیالم راحته که امنیت دارن و آرامش. دلم اما پیش کودکان بسیاریه که تو خیابون کار میکنن و زندگی.
دلم پیش کودکان بسیاری است که کودکی شون به یغما رفت و آرزوهاشون تو دل خشکید.
دلم پیش کودکانی است که امشب مورد آزار قرار می گیرن و صداشون رو نمی­ شنویم.
دلم پیش کودکانی است که تو چرخه­ ی آسیب گرفتار میشن و محکوم به نیستی­ ان.
نمی­ دونم چند بچه تو این شهر و شهرای دیگه با خستگی، دلهره و اندوه شب رو باید با هزار تردید به صبح برسونن یا….

ما باید از تمام بچه­ های سرزمین مون مراقبت و محافظت کنیم.
زهرا بناساز_فعال حقوق کودکان.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.