قصه ی امید

11 تیر 1397

پشت لپ‌تاپ نشسته بودم و مشغول کار بودم و تو دنیای خودم سیر می‌کردم که یکهو یه صدایی باعث شد سرمو بالا بیارم. صدای خوردن چیزی به در بالکن بود. وقتی نگاه کردم دیدم یه پرنده‌‌ی سبز رنگ کوچیک بود که خودره بود به در. رفتم سمت بالکن، دیدم نمی‌تونه درست پرواز کنه، همش می‌خورد به دیوار. حدس زدم باید پرنده‌ای باشه که راهشو گم کرده. آروم رفتم سمتش و گرفتم تو دستم. با خودم آوردم تو اتاق و همکارا و بچه‌ها هم از دیدنش ذوق کردن و هم از اینکه نمی‌تونست پرواز کنه ناراحت شدن.
خیلی بی‌قراری می‌کرد. همش موقع پرواز می‌خورد به در و دیوار. آخر رفت یه گوشه‌ای روی میز همکارم نشست.
با خودم فکر کردم شاید مال یکی از همسایه‌ها باشه. رفتم ازشون پرسیدم ولی هیچکدوم پرنده گم نکرده بودن. از یکی از همسایه‌ها که پرسیدم، گفت پرنده گم نکرده ولی میتونه براش قفس و دون بیاره. همین کارو هم کرد.
خانم همسایه می‌گفت این مرغ عشق راهشو گم کرده ولی می‌دونسته کجا باید پناه بیاره، اومده اینجا چون می‌دونسته شما ازش مراقبت می‌کنید. این پرنده‌ هم مثل بچه‌هایی که اینجا زندگی می‌کنن به شما پناه آورده و باید مراقبش باشید. و اسم این مرغ عشق زیبارو گذاشت «امید»

امید یه چند روزی مهمون خونه‌ی بچه‌ها بود و بعدش بردیمش پیش بقیه‌ی مرغ‌ عشق‌هایی که تو پارک ساعی هستن، تا احساس تنهایی نکنه.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.